بابا جونبابا جون، تا این لحظه: 39 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره
مامان جونمامان جون، تا این لحظه: 32 سال و 3 ماه و 11 روز سن داره
شاینا کوچولوشاینا کوچولو، تا این لحظه: 8 سال و 2 ماه و 18 روز سن داره

مامان آینده در انتظار شاینا عشق مامانی

خدا بیامرزدش

یکی هست تو قلبم که هر شب واسه اون می نویسمو اون خوابه نمی خوام بدونه واسه اونه که قلب من اینهمه بی تابه یه کاغذ یه خودکار دوباره شده همدم این دل دیوونه یه نامه که خیسه پر از اشکه و کسی بازم اونو نمی خونه یه روز همین جا توی اتاقم یکدفعه گفت داره میره چیزی نگفتم آخه نخواستم دلشو غصه بگیره گریه می کردم درو که می بست می دونستم که می میمرم اون عزیزم بود نمی تونستم جلوی راهشو بگیرم می ترسم یه روزی برسه که اونو نبینم بمیرم تنها خدایا کمک کن نمی خوام بدونه دارم جون می کنم اینجا سکوته اتاقو داره میشکنه تیک تاک ساعته رو دیوار دوباره نمی خواد بشه باور من که دیگه نمی یاد انگار     مرتضی پاشایی عزی...
25 آبان 1393

دلتنگم

فاصله ها شکست میخورد... اگر تو روی نیمکتی این سوی دنیا تنها نشسته ای و همه ی آنچه نداری کسی است شاید آن سوی دنیا روی نیمکتی دیگر کسی نشسته است که همه ی آنچه ندارد تویی   نیمکت های دنیا را بد چیده اند...   مرا از دورهـــــــــــــا می بوســـــــــــی و فاصلــــــــــــه شکســــــــــــــت می خورد     زمـــــــــــان و مکــــــــــــان هیچکــــــــــــاره اند وقتی قلبــــــــــــــهایمان به عشــــــــــق هم می تپـــــــــــــــد     :پی نوشت وق...
20 آبان 1393

بدون عنوان

به گهواره ی بچه های زمین داره زیر چشمی نگاه می کنه یه مادر که شیش ماهه مادر شده واسه بچه هاتون دعا می کنه دعا می کنه بچه های شما با دستای بسته به میدون نرن دعا می کنه سخت عاشق بشن یه جوری که از دست آسون نرن هر جا که گهوارست میون هر خونه لا لا لا لا لا لا رباب می خونه بزرگ می شد کاش می دونی چی میشد شبیه پیغمبر مثل علی میشد شبیه پیغمبر مثل علی میشد   یه مادر نشسته دعا می کنه جگر گوشه هاتون دلایی بشن دعا می کنه کل شیش ماهه ها شبیه علی کربلایی بشن داره بچه هاتونو می بینه و به گهواره ی خالی خو می کنه همون آرزوهاش که پر پر شدن و...
14 آبان 1393

برگشتم اما غم عجیبی روی دلم سنگینی میکنه

سلام دوست های عزیزم از همه تون که به یادم بودید و جویای احوالم بودید تشکر میکنم امروز بعد از مدت ها برگشتم یکی از دلایل نبودنم خستگی کار بود خوشبختانه کارم قطعی شد و یکی دیگه تموم شدن شارژ نت بود برگشتم تا امروز براتون درد و دل کنم از دیروز یه غم بزرگی توی دلم سنگینی میکنه شاید با نوشتن توی نت یه مقدار دلم آروم بشه یادتونه که بهتون گفتم دارم عمه میشم با چه شوقی نوشته بودم چقدر خوشحال بودم دیروز رفته بودم خونه ی مامانم که خواهرم هم اونجا بود یه دفعه دیدم بهم میگه فرزانه (زن داداشم)از خونه ی مامانمش زنگ زد گفت واسه بچه ام دعا کنید گفتم مگه چی شده گفت آخه امکان داره بچه شون سالم نباشه همونجا تموم بدنم یخ کرد داداش و زن...
13 آبان 1393

هرگز مگو هرگز

سپیده که سر بزند     در این بیشه زار خزان زده        شاید گلی بروید            مانند گلی که در بهار روییده                   پس به نام زندگی                         هرگز مگو هرگز ...
3 آبان 1393
1